روز موعود
روز 30 شهریور فرا رسید . همه منتظر بودن تا من به دنیا بیام . مامان و بابا ساعت 8 صبح رفتن بیمارستان دهخدا . مامان مهین و خاله منیره هم فبل از ما رسیده بودن . مامان رفت به اتاق عمل و من ساعت 10 صبح به دنیا اومدم . توی اتاق عمل وقتی منو بیرون آوردن خانم دکتر لاوری گفت ماشالا چه پسر لپو خوشگلی و من شروع به گریه کردم . بعد از اینکه منو تمیز کردن ، آوردنم پیش مامان و صورتمو چسبودن به صورت مامانی . همین که مامانی گفت " ابهی پسرم خوش اومدی " من آروم شدم و صدای مامانمو شناختم بعد منو بردن پیش بابا و مامان بزرگا و خاله و عمه هم اونجا بودن ...
من همین طوری گریه می کردم . چون از یه جای گرم و خوب منو آورده بودن به یه جای روشن و سرد . ولی الان دیگه بهش عادت کردم و اینجا رو خیلی خیلی دوست دارم .
روز دوم ازم عکس پرسنلی انداختن . اینم عکس منه ...
خداییش کپی بابابزرگم هستم نه ؟؟؟؟؟؟
خانمی که عکس می انداخت کلی ازم تعریف کرد و می گفت هیچ بچه ای چشماش مثل من باز نبوده
موقع تولد وزنم سه کیلو و نیم و قدم 51 سانت بود .
خداییش کسی فکر نمی کرد من اینقدر ناز و دوست داشتنی و گوگولی باشم ......... همه رو غافلگیر کردم