ادیب مهرابی یزدیادیب مهرابی یزدی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

باغ آرزوهای ما

تولد 5 ماهگی من

الان ادیب نازم بغلم نشسته و هی سرش رو این طرف و اون طرف می چرخونه و تهجب می کنه که من دارم چی کار می کنم . ادیب عزیز  ما پنج ماهش تموم شده . الان شیشه شیرشو کاملا می شناسه . بلده با پستونکش بازی کنه ولی هنوز نمی تونه اونو بزاره توی دهنش . می خنده قاه قاه . فیلماش خیلی دیدنیه . الان یه ماهی میشه که شروع کرده به قان و قون کردن . این ادیب ما ، مامان بابشو اذیت نمی کنه . واکسناشم خیلی راحت بودن . خدایااااااااااااااااا مرسییییییییییییییییی که ادیبووووووووووو بهمون دادی . دوست داریم. ما روز تولد 5 ماهگی ، ادیبو بردیم باغ وحش ... اینم عکسش البته طبق معمول به من و باباش بیشتر خوش گذشت و بچگی چیزی متوجه نشد ...
3 آبان 1393

اولین مسافرت

اولین مسافرت من به تهران بود . من همراه مامان و بابا و مامان مهین و عزیز جون و منیره رفتیم خونه عمه مونا . خیلی خوش گذشت ،  البته به بقیه . رفتیم شاندیز و همه تا می تونستن خوردن منم فقط بو کشیدم و نگاه کردم ...
6 مهر 1393

روزهای کودکمان را از شادی پر کنیم ...

مادامی که این اطفال در کنارت هستند، تا میتوانی دوستشان بدار. خود را فراموش کن و به ایشان خدمت نما. شفقت فراوان خود را از آنها دریغ مدار. مادام که این موهبت با توست، قدرش را بدان و نگذار هیچ یک از رفتار کودکانه آنها بدون قدردانی بماند. این شادمانی که اکنون در دسترس تو است، مدت زیادی نخواهد ماند. این دستان کوچکی که در دست تو آشیانه دارند، در حالیکه در آفتاب قدم میزنی همیشه با تو نخواهد بود. همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت میروند و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو میکنند تا ابد نیستند. این صورتهای قابل اعتماد که بطرف تو توجه میکنند، یا بازوان کوچکی که بر گردن تو حلقه میشوند و لبان نرمی که بر روی گونه های تو فش...
5 مهر 1393

روز موعود

روز 30 شهریور فرا رسید . همه منتظر بودن تا من به دنیا بیام . مامان و بابا ساعت 8 صبح رفتن بیمارستان دهخدا . مامان مهین و خاله منیره هم فبل از ما رسیده بودن . مامان رفت به اتاق عمل و من ساعت 10 صبح به دنیا اومدم . توی اتاق عمل وقتی منو بیرون آوردن خانم دکتر لاوری گفت ماشالا چه پسر لپو خوشگلی و من شروع به گریه کردم . بعد از اینکه منو تمیز کردن ، آوردنم پیش مامان و صورتمو چسبودن به صورت مامانی . همین که مامانی گفت " ابهی پسرم خوش اومدی " من آروم شدم و صدای مامانمو شناختم بعد منو بردن پیش بابا و مامان بزرگا و خاله و عمه هم اونجا بودن ... من همین طوری گریه می کردم . چون از یه جای گرم و خوب منو آورده بودن به یه جای روشن و سرد . و...
5 مهر 1393

اولین روزهای زندگی من

سال 1392 بود ... شهریور ماه ... مامان و بابا خیلی دوست داشتند که یک بچه داشته باشن ، خدا هم بهشون لطف کرد و من رو به بابا و مامان هدیه داد . اون روزا مامان و بابا خیلی خوشحال بودن و همش دعا می کردن که من تمام سعیمو بکنم و سالم و سر حال به دنیا بیام . اون موقع تازه انتظار ها شروع شده بود و کسی نمی دونست من چه شکلی هستم حتی نمی دونستن من دخترم یا پسر . ولی خیلی مشتاقانه منتظرم بودن . این اولین عکس منه که در تاریخ 14/7/92 ازم گرفتن . من 7 هفته سن داشتم و 11 میلیمتر هم قدم بود یعنی خیلی کوچولو اندازه یه دونه برنج ... و اما دومین  عکس من که در تاریخ 19/8/92 ازم گرفتن . من 11 هفته سن داشتم و 46 میلیمتر هم قدم بود یعنی از 5 ...
5 مهر 1393
1